رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

رها

خوردن ممنوع

آیا میدانید خوردن چه چیزهایی برای نوزادان ممنوع میباشد؟ من برای شما توضیح میدهم... چیزهایی مثل جگر..     دلستر خیلی ممنوعه اصلاً نخورید     پیاز پیازچه که خیلی بدمزه است     فکر میکنم اگر دکترم بفهمه دیگه مامانمو توی مطبش راه نمیده.. البته خوب اینها کارهای مامانم نیست.حدس میزنید کارکیه؟     اصولاً خوردن چیز خوبی است ومن دوست دارم مزه همه چیز را بچشم.حالا ممکنه نون باشه و یا شصت پای یک نفر که پاشو دراز کرده و حواسش نیست ... به تجربه میگم که هر چیزی یه طعم متفاوت داره ...
16 اسفند 1392

یک سبد پر از رها

  تورا همینگونه همین جا  همین حالا قاب میگیرم که در ابهام زمان رنگارنگ بمانی بدرخشی با لبخند بمانی       ...
14 اسفند 1392

کارگاه آموزشی آجی فاطمه

حس خوب شنیدن     این هم از کارهای فاطمه جون هست،که منو با عروسک اشتباه گرفته و سعی میکنه همه چی رو در مورد من امتحان کنه...     حدود یک ساعت هم مشغول بستن روسری های مختلف به سر من بود تا ببینه چه شکلی میشم اونوقت آدم حس مانکن بودن بهش دست میده   ...
14 اسفند 1392

میوه ...

علاقه عجیبی به این ظرف میوه دارم.       من سیب دوست دارم . میتونم با لثه هام خوردش کنم و بخورم... بفرمایید..سیب...               ...
12 اسفند 1392

در مهمانی...

من دوستام و دوست دارم... اینم دوستمه آیناز جون     عمو مجیدو هم دوست دارم...     و فکر میکنم یه کوچولو دیگه مونده که قدم به رسول برسه..   ...
12 اسفند 1392

در سفر...

و اما عمده فعالیتهای ما در نجف آباد مهمانی رفتن، بازار رفتن وخرید کردن بود... والبته خوابیدن ...         ...
12 اسفند 1392

سفر رهاپلو به نجف آباد (بر وزن مارکوپلو)

عمل چشمهای عزیزجون به بعد از فروردین موکول شد و او میخواهد قبل از رفتن به مشهد، بهخاله جون در اصفهان سری بزند .این شد که ما دوباره نه فکر میکنم چهار باره راهی نجف آباد شدیم.   دو هفته در نجف آباد ماندیم.البته سری هم به اصفهان و میدان نقش جهان زدیم...     کالسکه سواری کردیم. البته این بازدید شبانه تلفات هم داشت. ساجده و فاطمه مجروحان این بازدید هستند.(ساجده به درون جوی آب سقوط کرد و مجبور شد لنگ لنگان راه برود. و فاطمه،در یک حرکت شگفت انگیز، پایش از درون نرده های روی جوی آب رد شد و او هم لنگ لنگان راه میرود)     بابا رفت و قرار است برای بازگرداندن ما به تهران بیاید.َ     &nbs...
12 اسفند 1392

و باز هم شرکت بابا..

و باز هم ... در نتیجه اینکه عزیزجون لیزر داشت و طبق معمول هیچکس جهت نگهداری از من اعلام آمادگی نکرد،باز هم بابا در یک حرکت ایثارگرانه من را به محل کارش برد. (البته با صدای رسا اعلام کرد که این آخرین بار است....) و باز هم خوش گذشت.همه طبقات را سر زدم. به طوری که بابا نمیدانست من دقیقاً کجا هستم... و با همه همکارانش دوست شدم. میگم یه کاری درست کنید من هم همونجا مشغول شم...چطوره؟..فکر کنم پیشنهاد خوبی باشه!...     ببینید چقدر خوب بلدم با کامپیوتر کار کنم             ...
12 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد